باران
خونه آرومــه و همه خوآبیدن....
حتی کســی خروپف هم نمیکنه....
بآبی حوصــلگی سرجـآت غلت (املآش درسته عـآیآ ؟ ) میزنـــی....
خوآبت نمی بــره....
سآعـــت از نیـــمه شــب هم گذشــته....
صــدآی نم نم بآرون رو میشنوی...
بآخــودت فـــکر میکنی بآید یه سمعک وا3 خودم بگیرم....
دوبآره این صــدآی قشنگ تو گوشــِت میپیچه....
میری دم پنجره....
آروم طوری که کم ترین صــدای ممکن رو تولید کنه بآزش میکنی....
بآدیدن قطــرآت بآرون شُک زده میشی...
تآبــستون و بآرون؟؟!!
دستت رو می بری بیرون پنجره....
دوســت داری این رحمت خــدآوند رو بآ تک تک سلول هآی بدنت حس کــنی...
جــآلب اینه که صــدای بآرون نه تنهآ تو رآ بلکه عده دیگری را هم از رخت خوآب بیرون کشآنده و حآلآ آنها هم مثل تو شگفت زده به این بآران چشــم دوخته اند...
همآنطور که بآرآن بر دستت بوســه می زند برآی همه دعآ میکنی...
زیر لب آن شعر دورآن دبستآن را زمزمه میکنی:
بآز بآرآن با ترآنه....
بآ گوهر هآی فرآوآن....
میخورد بر بآم خآنه...
...
و شـآید در این میآن یآدی هم از گروه رستآک بکنی:
بآرون بآرون بآرونَ هِــی..... ( بآ ریتم بخوانید! )
دستت زیر بآرآن است تآ هنگآمی که قطع می شود....
بآ لذت به ای نعمت قشــنگ خداوند خیره میشوی....
عجیب است....
اینکه دقیقا در همان شبی که تو خوآب به چشمآنت نیآمده است آسمآن هوس گریستن به سرش زده...
شآید این هم لطفــی از جانب خداوند مـــهربآن بآشد....
کس چه میدانـــد....
پ.ن 1 : اینو دیشب وقتی همه خــوآب بودن نوشتم... دقیقا بعد از بآریدن اون بآرونقشنگ....!
پ.ن 2 : جـــوآب سی اِم هآ فــردا انشآا...
پ.ن 3 : چـــرآ انقد سرعت نت کم شــده؟ آقآی روحــآنی رسیدگی کنین :)
close your eyes